Sanya
|
|||||||||||||||||||||||||
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:39 :: نويسنده : Sanya
آیا اگر کسی همسرش را دوست داشته باشد می تواند رابطه دوستانه ای نیز با او داشته باشد؟
دوستی یا عشق، کدامیک در روابط زناشویی مثمرثمرتر هستند؟بسیاری از زوج ها قبل از ازدواج رسمی دارای روابط بسیار نزدیکی هستند ، اما به محض اینکه ازدواج کردند روابط سابق خود را از دست می دهند .
عشق و دوستی در روابط همسرها ممکن است ؟ آیا اگر کسی همسرش را دوست داشته باشد می تواند رابطه دوستانه ای نیز با او داشته باشد؟
چه مرزی بین روابط دوستانه و همسرداری وجود دارد ؟
روان شناس فرانسوی، کاترین مارچی به تمام این سوالات پاسخ می دهد : عشق و دوستی در روابط همسرها ممکن است ؟
عشق و دوستی در تمام روابط وجود دارد حتی روابط دو دوست چه برسد به روابط همسرها . همه زوج ها در ابتدای زندگی عاشق یکدیگر هستند حتی اگر با عشق ازدواج نکرده باشند ، زیرا بسیاری از دختر و پسرها قبل از ازدواج تنها احساس مثبتی به طرف مقابل دارند ، روابطشان در حدی نبوده که رابطه دوستانه و نزدیک تری با یکدیگر داشته باشند ، در تمام این موارد عشق در چند سال اول زندگی دارای حضوری پر رنگ است اما بعد از چند سال با به وجود آمدن مشکلات و دعواهای لفظی و درگیری، عشق کم کم از زندگی رخت می بندد و جای خود را به نفرت ، بی حوصلگی و دلسردی می دهد . برای اینکه روابط شما به این سمت و سو نرود توصیه می کنیم که همیشه سعی کنید گرمای وجود عشق را در نهان خود و همسرتان حفظ کنید .
چرا بعد از چند سال از زندگی مشترک مشکلات شروع می شوند ؟ اشتباه نکنید از همان ابتدا این مشکلات وجود داشته اند شاید با شدت کمتری اما از همان ابتدا حضور داشته اند ولی شما آنها را نمی دید و لمس نمی کردید تنها به دلیل اینکه همسر خود را دوست داشتید و بخاطر او حاضر به انجام هر کاری بودید اما با گذشت چند سال فاصله ها بین شما زیاد می شود و کم کم از همسرتان فاصله می گیرید .
کدامیک بهتر است : روابط دوستانه یا عشق ؟ شما می توانید با روابط دوستانه ای که با همسرتان برقرار می کنید به سادگی با او صحبت کنید در عین اینکه عاشق او هستید و احساسات خود را انتقال می دهید .
روابط دوستانه در روابط زناشویی به چه معناست ؟
شما مانند یک دوست به همسرتان نزدیک هستید با او رابطه فکری ، عاطفی و جنسی دارید . دوستان صمیمی هیچ موضوعی را از هم مخفی نمی کنند البته باید بدانید دوستان در همه لحظه ها کنار هم هستند . این دو هیچ تفاوتی با هم ندارند تنها تعاریف تجملاتی آنها را از هم دور کرده است . شما می توانید با همسرتان دوست باشید ولی او فرسنگ ها از شما فاصله داشته باشد یا می توانید با همسرتان روابط معمولی بین زن و شوهرها را داشته باشید ولی طاقت ثانیه ای دوری از دیگری را نداشته باشید ، این روابط بستگی به دید شما و همسرتان دارد .
البته لازم به ذکر است بسیاری از همسران برداشت غلطی از این روابط دارند و اگر شما از آنها بخواهید که مثل دو دوست با هم باشیم ، اگر همسر شما برداشت غلطی داشته باشد می تواند به جای شما دوست دیگری را اختیار کند و مدعی شود من دوستان زیادی دارم تو تنها دوست من نیستی ؟ مگه فقط من و تو فقط دوست هستیم ؟ در آن هنگام شما چه پاسخی خواهید داد ؟
در لحظات سختی و مشکلاتی که بین شما و همسرتان رخ می دهد ، لحظه های خوبی را که عاشق یکدیگر بودید و ساعت های فراموش نشدنی داشتید یاد آور شوید تا بخاطر بیاورید که همسرتان چقدر برایتان عزیز است . سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : Sanya
در حدود ۲۷ مدل از سر این انسانهای ماقبل تاریخ از روی فسیلهای به جا مانده از آن زمان شبیه سازی شده است که در میان آنها مدلی از….
بازسازی ۲۷ مدل از سر انسانهای ماقبل تاریخ با کمک فناوری پلیسینمایشگاهی در درسدن آلمان از فناوری تشخیص جنایی برای بازخلق تعدادی از دورافتاده ترین اعضای خانواده انسانها که در حدود هفت میلیون تا یک میلیون سال پیش بر روی زمین زندگی می کرده اند، استفاده کرده است.به گزارش رشت بکس، در حدود ۲۷ مدل از سر این انسانهای ماقبل تاریخ از روی فسیلهای به جا مانده از آن زمان شبیه سازی شده است که در میان آنها مدلی از سر “ساحل انتروپوس چادی” انسانی هفت میلیون ساله نیز دیده می شود، زمانی که اجداد انسان در آفریقا ظهور کرده بودند.
انسان شناسان قضایی برای شبیه سازی سر انسانهای ما قبل تاریخ از شیوه های رایانه ای که نیروهای پلیس از آنها برای بازسازی آثار به جا مانده از جنایت استفاده می کنند، استفاده و جمجمه اجداد و نیاکان انسانها را بازسازی کرده و چهره نسبتا واقعی آنها را به نمایش گذاشته اند. به گفته متخصصان با استفاده از این فناوری های تجسسی و قضایی هر یک از فسیلها به صورت منحصر به فرد شبیه سازی شده و خصوصیات ویژه خود را با دقتی بالا بازگو می کنند. در میان این مدلها نمونه شبیه سازی شده “هوموارکتوس” ها نیز که در حدود یک میلیون سال پیش بر روی زمین زندگی می کرده اند، دیده می شود: “هومواراکتوس” در حدود یک میلیون سال پیش ساکن زمین بوده، برخی بر این باورند این نسل از انسانها برای اولین بار در آفریقا بوده و سپس به هندوستان، چین و جاوه مهاجرت کرده اند “هوموارگاستر” در حدود ۱٫۵ میلیون سال پیش بر روی زمین ساکن بوده و برای اولین بار در آفریقا ظهور یافته است “هومونئاندرتال” در حدود ۶۰ هزار سال پیش بر روی زمین بوده اند و نزدیکترین اقوام انسانهای مدرن به شمار می روند مدل شبیه سازی شده از سه نئاندرتال در نمایشگاهی در “درسدن” سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : Sanya
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرمهای مربوطه رابرای شما بفرستم تا پر کنید و همینطور تاریخی که باید کار راشروع کنید..» مرد در کمال نومیدی آنجا راترک کرد. نمیدانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجهفرنگی بخرد. یعد خانه به خانه گشت و گوجهفرنگیها رافروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید میتواند به این طریق زندگی اش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برودو دیرتر برگردد خانه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت. سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : Sanya
شوخی كوچولو
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم. شوخی كوچولو
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم. اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم: ــ خواهش میكنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد! سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود كه خطر مرگ را پذیرفته است. او را كه رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازیر شدیم. سورتمه مانند تیری كه از كمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی كه جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میكشید ، خشماگین نیشگونهای دردناك میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدری زیاد بود كه راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود كه انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میكردیم كه آن دیگر به هلاكت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم: ــ دوستتان دارم ، نادیا! از سرعت دیوانه كننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی كه از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنكا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میكشید. كمكش كردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت: ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تكرار كنم! به هیچ قیمتی! نزدیك بود از ترس بمیرم! دقایقی بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آیا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردی كنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میكردم و با دقت به دستكشهایم مینگریستم. نادنكا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش كردیم. از قرار معلوم معمای آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنكا ، غمزده و ناشكیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستی كه بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی كه نقش نخورده بود! می دیدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما كلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میكشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنكه نگاهم كند گفت: ــ می دانید دلم چه میخواهد؟ ــ نه ، نمی دانم. ــ بیایید یك دفعه ی دیگر … سر بخوریم. از پله ها بالا رفتیم و به نوك تپه رسیدیم. نادنكای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میكشید و سورتمه غژغژ میكرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا كردم: ــ دوستتان دارم ، نادنكا! هنگامی كه سورتمه از حركت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای كه چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستكشها و كلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود كه از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را كی زده بود؟ او یا خیال من؟ » این ابهام ، نگران و بی حوصله اش كرده بود. دخترك بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش كرده و نزدیك بود بغضش بتركد. پرسیدم: ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟ سرخ شد و جواب داد: ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یك دفعه ی دیگر سر بخوریم؟ درست است كه از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین كه روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود. بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای كردم و در كمركش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی كوتاه ، زیر گوشش زمزمه كردم: ــ دوستان دارم ، نادیا! و معما كماكان باقی ماند. نادنكا خاموش بود و اندیشناك … او را تا در خانه اش همراهی كردم. میكوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را كند میكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. می دیدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد كه نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! » صبح روز بعد ، نامه ی كوتاهی از نادنكا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازی میكردم. هر بار هنگامی كه با سرعت دیوانه كننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میكردم: « دوستتان دارم ، نادیا! » نادیا بعد از مدتی كوتاه ، طوری به این سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ی عاشقانه ای كه منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنكا به دو تن شك می برد: به من و به باد … نمیدانست كدام یك از این دو اظهار عشق میكرد اما چنین به نظر می آمد كه حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیكرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای كه میخواهد باشد. روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنكا را دیدم كه به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی كه به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید كه انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش كه با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشك سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش كه با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود كه خود او هم نمیدانست كه آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراك را از او سلب كرده بود … ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاك در می آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلی آب شد. من و نادنكا سرسره بازی را به حكم اجبار كنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترك بینوا از شنیدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از این كسی هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زیرا از یك طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم. دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای كه همجوار حیاط خانه ی نادنكا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوك تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میكردند. به دیوار چوبی نزدیك شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدكی نگاه كردم. نادیا را دیدم كه به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه میكشید و نعره بر می آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه میكرد. غبار غم بر سیمای نادنكا نشست و قطره اشكی بر گونه اش جاری شد … دخترك بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتی كه از باد تقاضا میكرد آن سه كلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم: ــ دوستتان دارم ، نادنكا! خدای من ، چه حالی پیدا كرد! فریاد میكشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم … از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اكنون نادنكا زنی است شوهردار. شوهرش كه معلوم نیست نادنكا او را انتخاب كرده بود یا دیگران برایش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق میكند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را كه سرسره بازی میكردیم و باد در گوش او زمزمه میكرد: « دوستتان دارم ، نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشكیل میدهد … حالا كه سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن كلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میكردم سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : Sanya
فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : Sanya
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است! ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است لامپ اتاقم سوخته ، بابام اومده میگه میخوای عوضش کنی ؟؟؟ . . . رفتیم رستوران ، میگم ۲تا جوجه لطفا ، میگه جوجه کباب ؟ سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:18 :: نويسنده : Sanya
پَ نَ پَ رفتم مرغ فروشی میگم بال دارین ؟ میگه : بال مرغ ؟ پــ نه پــ بال هواپیما برا ایرباس پشت خونمون میخوام -------------------------------------------------- اس ام اس دوستانه رفيق آلوچه نيست بهش نمك بزنى, ------------------------------------------------
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 22:8 :: نويسنده : Sanya
سلام دوستان این وبلاگا من امروز تازه افتتاح کردم و قصد دارم مصالب جالب ، جک ، اس ام اس ،حکایت و چیزای بی مزه ی زیادی براتون توش بزارم ایشالا که بتونم یه وبلاگ که شما دوست داشت داشته باشید درست کنم. این وبلاگ از امشب هر شب آپدیت می شه و با مطالب جالب قصد سرگرمی شما را داره. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||
![]() |